علی، پسر مهزیار پشت خیمه منتظر ایستاده بود که جوان بیرون آمد و گفت: امام مهدی علیه السلام اجازه فرمودند.

علی باورش نمی شد که بیست سال انتظار به سر آمده است. نفس عمیقی کشید، پرده را آرام گرفت و داخل شد. سلام کرد. جوان بسیار خوش چهره ای روی نمد نشسته بود. بغض پسر مهزیار ترکید. امام جواب سلامش را با مهربانی و لبخند داد. پسر مهزیار جلوتر رفت، زانو زد و دست امام را بوسه باران کرد. بوی عطر فضای خیمه را معطر کرده بود. اشک های علی بی صدا و آرام روی گونه هایش جاری می شد. امام دستی بر سر علی کشید. علی با خودش گفت: ارزش این لحظه بیش از بیست سال انتظار است.

امام بعد از لحظه ای سکوت فرمود: ما شب و روز منتظر آمدنت بودیم.

علی با تعجب گفت: کسی را پیدا نکردم که مرا به سوی شما آورد.

امام که با انگشت مبارکش خطی بر روی زمین می کشید؛ فرمود: اشکال شما این است که:

اموالتان را فزونی بخشیده اید و بر فقیران تکبر می کنید و رابطه ی خویشاوندی را بین خود قطع کرده اید.

اشک ها گونه علی را شستشو دادند. او گریه می کرد و می گفت: توبه، توبه! بخشش، بخشش. و امام دوباره با مهربانی به علی نگاه کردند. علی ابن مهزیار از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید؛ امام برخاست و علی هم به دنبال ایشان به بیرون خیمه رفتند ...  

بحار الانوار، ج 52، ص 34